در کتاب « عدّة الداعی» روایت شده است:
خداوند به حضرت « سلیمان(ع)» سلطنت بر انسان و جنّ را داده بود، و جنّیان برای او فرشی از ابریشم بافته بودند که دو فرسخ در در دو فرسخ بود و در اطراف منبر سلیمان (ع) ششصد هزار کرسی زده بودند و بر آن ها پیغمبران و علما می نشستند و پشتِ آن ها آدمیان و پشت سر ایشان جنّیان قرار می گرفتند و مرغان با پرهای خود بر سر آنها سایه می انداختند.
باد صبا آن بساط را برمی داشت و راه یک ماهه را در یک روز طیّ می کرد. خداوند باد را مأمور کرده بود که هر صدائی را به گوش او برساند، روزی باد، بساط سلطنتی سلیمان(ع) را در هوا حرکت می داد، یک نفر دهقان، آن دستگاه را دید و گفت: خداوند به پسر داود(ع) مُلک عظیمی داده است.
باد سخن او را به گوش آن حضرت رسانید. حضرت سلیمان در همان جا فرود آمد و به جانب دهقان رفت و فرمود: نزد تو آمدم تا آنچه را که بر آن قدرت نداری، آرزو نکنی.
سپس فرمود: یک تسبیح که خداوند آن را قبول کند، بهتر از تمام چیزهایی است که خداوند به پسر داود(ع) داده است، زیرا ثواب تسبیح باقی می ماند و این ملک فانی می شود.
بلی، همین سلیمان(ع) یک روز پشت بام قصرش، به عصا تکیه داده و ملک خود را تماشا می نمود، ناگاه ملک الموت رسید و به او مهلت نداد که پائین آید و در همان حال، جانش را گرفت.
مدّت ها بدن مُرده او تکیه بر عصا داده و ایستاده بود و مردم خیال می کردند او زنده است و جرئت نداشتند به او نزدیک شوند.
تا اینکه موریانه عصای او را جوید و بدن بیجان سلیمان(ع) برزمین افتاد این است آخر پادشاهی سلیمان. پس عاقل باید در فکر عیش ابدی و باقی باشد که تنها راه رسیدن به آن، ایمان و عمل صالح است.
(قیامت و قرآن- صفحه ی 246)به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
بازدید امروز: 454
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 806637